آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

آوا

بازی 15

بیست و سه ماهگی آوا : سلام دختر گلم. خیلی وقت بود که می خواستم برات نقاشی بکشم. اما نمی دونستم چطوری شروع کنم. در واقع می خواستم نقاشی کردن رو یاد بگیری نه کپی کردن رو. بالاخره با کلی مشورت تصمیم گرفتم شروع کنم. اما از خودم   حسابی نقاش شدم. یه شاسی دستم می گیرم و از اشیای بی جان و البته آشنا برای دختر گلم طراحی می کنم. اوائل یه نگاه سرسری می کردی، بعد می پرسیدی "مامان چکار می کنه؟" کمی مکث می کردی و می رفتی سراغ بازی. اما الان دو سه روزی می شه که می یای کنارم می شینی و قلم به دست می شی. کنار طرح مامان یا روی خود طرح رو خط خطی می کنی و می گی "آوا نقاشی می کشه"  چند روز پیش هم اتفاق جالبی افتاد. داش...
24 ارديبهشت 1392

این روزها... 12

یکی از داروهایی که دکتر برات تجویز کرد، اسپری بینی بود که باید هر شب برات پاف می کردم. تاکید کرد تا آخر ادامه بدم  و ... . اوائل مشکلی نداشتی و راحت بودم. اما الان یک هفته ای می شه که اصلا دوست نداری  به قول خودت "ناراحت می شی" ، گریه و زاری و .... این دو سه شب گذشته هم من و بابا ماجراهایی داشتیم  با پاف کردن شما  حیفم اومد که ننویسم برات شب اول: خوب همیشه آمادگی می دم و چند دقیقه بهت فرصت می دم خودت باهاش کنار بیای. اسپری رو گذاشتم روی میز و گفتم "وقت پاف کردنه". رفتم آشپرخونه. کارم زیاد طول نکشید و سریع برگشتم. دیدم خم شدی پشت مبل و حسابی مشغولی. نگاه کردم دیدم از اسپری خبری نیست. تصمیم گرفتم به ...
24 ارديبهشت 1392

شنل قرمزی

الان یک هفته هست یا شاید بیشتر که دارم هر روز و هر شب دست کم دو سه بار قصه "شنل قرمزی" رو برات تعریف می کنم.  دیگه حفظش شدی. وسط قصه خودت شروع می کنی به تعریف کردن و ...  امروز ظهر موقع خواب نیمروزی ات باز گفتی "قصه بگم" (منظورت اینه که قصه بگو. آخه هنوز فعل ها رو اشتباه می گی ) بعد این گفتگو بینمون رد و بدل شد. مامان : یکی بود یکی نبود. یه دختر کوچولوی مو فرفری خیلی قشنگ بود. اسمش بود آوا ... آوا : شنل قرمزی مامان : اسمش بود آوا ... آوا : شنننننل قرمزززززی مامان : اسمش بود آوا ... آوا : شننننننننل قرمززززززززززززی  (یعنی من مردم و زنده شدم برای اون اخم قشنگت.  آخه اولین اخم زندگیت ...
21 ارديبهشت 1392

این روزها... 11

امروز روز بعبعی بود  دائم بغلت بود. بستنی دادی، غذا دادی، حمام کردی و بالاخره خوابش کردی. کم کم داشتم حسادت می کردم به این همه توجه   موقع خواب هم بغلت بود. با بعبعی خوابیدی. برای اولین بار... ...
20 ارديبهشت 1392

این روزها... 10

اولین قرانی که دیدی، یه قران بزرگ بود با جلد صحافی شده. دقیقا یادم نیست کی؟  ولی خیلی وقت پیش بود. چند روز پیش یکی از کتابهای مامان رو دیدی که صحافی شده و نسبتا حجیم بود، سریع گفتی "قران". امشب هم داشتم تقویم رو ورق می زدم که این یکی هم صحافی شده و  نسبتا حجیم بود، باز گفتی "قران". نتیجه می گیریم فعلا هر کتاب صحافی شده و نسبتا حجیمی از دید دختر کوچولوی ما "قران" محسوب می شه. ...
19 ارديبهشت 1392

این روزها... 9

من می میرم برای اون لحظه هایی که اسباب بازی ات رو در اوج بازی کنار می گذاری، می آی سراغم و فقط چند دقیقه یا شاید چند ثانیه آغوشم تنها پناهگاهت می شه  ... برای همه این لحظه های پر تکرار این روزها خدا رو شکر می کنم. برای این که مادرم، برای این که مادر فرشته ای هستم به نام آوا...    ...
18 ارديبهشت 1392

بازی 14

بیست و سه ماهگی آوا : بازم  بازی و گل بازی، بازی محبوب خودم و خودت  ایندفعه گل رو خیلی شل آماده کردم. یه گل شل و آویزون که اصلا نیازی به زحمت کشیدن نداشته باشه   خییییییلی بیشتر از قبل بازی کردی و البته لذت بردی   کثیف کاری هم دو برابر بود اینم نتیجه هنرنمایی ات دختر گلم  ولی خوب تموم نشد که ... تصمیم گرفتی از پای مبارک هم کمک بگیری  و بالاخره پایان 41 دقیقه تلاش بی وقفه دختر هنرمندم ...  تاریخ کلیه عکس ها : 1392/02/14 زمان بازی : 41 دق...
14 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد